گوریل فهیم

ساخت وبلاگ
امشب داشتم رانندگی می‌کردم و به سمت خانه می‌رفتم. خانم شین بهم تلفن زد. تا تلفن را برداشتم صدای گریه بلندش را شنیدم. داشت زار می‌زد. تا حالا اینجوری ندیده بودمش. خیلی ترسیدم که چه اتفاقی برایش افتاده است. برایم تعریف کرد که تو رابطه با پارتنر جدیدش مشکل پیدا کرده. و اینکه تمام مشکلات زندگی هم روی دوشش تلنبار شده است. خانواده، کار، مهاجرت، رابطه، اینکه هنوز نمی‌داند کجای زندگی ایستاده است و قرار است چه اتفاقی بیافتد. احساس کردم همه چیزهایی که خودم بهشان فکر می‌کنم و خودم با آن‌ها دست و پنجه نرم می‌کنم را یک نفر دیگر دارد بلند بلند و پشت مقدار معتنابهی گریه برایم بازگو می‌کند. تنها فرقش این بود که من در ماشین و در حال گوش دادن به لئونارد کوهن و تو دل خودم بهشان فکر می‌کنم و او حداقل این بخت را داشت که بتواند خودش را با گریه خالی کند و بتواند با کسی در این باره حرف بزند.فکر می‌کنم دلیلش این است که من و خانم شین هر دو داریم به وسط عمرمان نزدیک می‌شویم. یکجورهایی باید بحران میان‌سالی باشد. تا چند سال پیش مثل یک ماشین برنامه‌ریزی و کدنویسی شده کار می‌کردیم. مدرسه، کنکور، دانشگاه، مهاجرت، دوباره دانشگاه، و پیدا کردن کار. حالا وسط قضیه (زندگی) هستیم و به قسمت سراشیبی‌اش رسیده‌ایم. وسط زندگی بودن یک‌جورهایی شبیه وسط دوره پی‌اچ‌دی بودن است. آدم نه راه پس دارد نه راه پیش. نمی‌توانی دانشگاهت را عوض کنی. نمی‌توانی استاد راهنمای دیوثت را عوض کنی. نمی‌توانی هیچ غلطی بکنی. فقط باید تو مردابی که گیر کرده‌ای دست و پا بزنی. بدون اینکه بشود یک اینچ به سمت جلو حرکت کرد (ببخشید انگاری زیادی دارم غر می‌زنم. گریه‌های خانم شین و غرهای خودم را روی شما خالی کردم.)در نهایت به روی خودم نیاوردم که من هم ه گوریل فهیم...
ما را در سایت گوریل فهیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 86 تاريخ : يکشنبه 30 بهمن 1401 ساعت: 15:03

الآن در ادامه خواندن آلن دوباتن به این جمله رسیدم: اندک زمانی بعد از مرگ برادرش، کلوئه دچار افکار عمیق فلسفی شده بود. برایم تعریف کرد: همه چیز برایم سوال برانگیز شد. باید درک می‌کردم مرگ چه مفهومی داره. و همین کافی بود که هر کسی رو به فیلسوفی تبدیل کنه. *دو سال از درگذشت مادرم می‌گذرد. چند روز پیش سالگردش بود. شنبه قبلی، چهارم فوریه. من تمام سعی‌ام را کردم که برایم یک روز معمولی باشد. از خواب بیدار شدم. دوش گرفتم. ریش‌هایم را تراشیدم. صبحانه خوردم. به کافه رفتم. سعی کردم تو لپ‌تاپم غرق کار شوم. سعی کردم افکار مربوط به مامان را گوشه ذهنم دفن کنم. سعی کردم حواسم را پرت کنم. هنوز بعد از گذشت دو سال کمترین فکری به مامان باعث می‌شود یک لایه اشک رو چشمانم بنشیند و بغض صدایم را خفه کند. هنوز هم نمی‌توانم بروم و عکس‌های قدیمی را ببینم. *چند روز پیش دوباره کتاب “مرگ” نوشته شلی کاگان، استاد فلسفه دانشگاه ییل، را از تو کتابخانه‌ام درآوردم و مشغول خواندنش شدم. این کتابی بود که بعد از درگذشت مامان شروع به خواندنش کردم. باید درباره مرگ بیشتر می‌فهمیدم. چون تمام افکارم را به هم ریخته بود. دنبال چیزی می‌گشتم که بتواند به افکارم نظم بدهد. *هنوز هر چقدر سعی می‌کنم در عالم بیداری حواسم را به زندگی روزمره پرت کنم، تو خواب دوباره تمام خاطرات و داستان‌های جدید و مرموز درباره مادرم مثل قیر مذاب می‌چسبد به جریان افکارم. سعی می‌کنم به خواب‌هایم خیلی فکر نکنم و زود فراموششان کنم. سعی می‌کنم درک کنم که خواب دیدن یک مکانیزم تکاملی است که مغز آدم بتواند کم کم این قضیه را بپذیرد و هضم کند. به قول آلن دوباتن انگاری تبدیل به یک فیلسوف شده‌ام. یک فیلسوف مستاصل که نمی‌تواند فیزیک قضیه را درک کند و برای همین ب گوریل فهیم...
ما را در سایت گوریل فهیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 95 تاريخ : چهارشنبه 26 بهمن 1401 ساعت: 19:48

برف به صورت تکه های بزرگ و کرکی پایین می آمد و شهر کوچک را سفید پوش کرده بود. مهسا پشت پنجره کافه نشسته بود، قهوه اش را می خورد و مردمی را که با عجله در خیابان می آمدند تماشا می کرد. او احساس می کرد که از همه چیز جدا شده است، انگار که تماشاگر زندگی خودش است. او در مورد دوستانش، الهه و صحرا فکر کرد و متعجب بود که آنها چه کار می کنند. به نظر می‌رسید که آنها همیشه می‌دانستند از زندگی چه می‌خواهند، در حالی که مهسا احساس می‌کرد گمشده و سرگردان بود. مرد جوانی وارد کافه شد و روبروی او نشست. آنها با هم صحبت کردند و مهسا دید که با او صحبت می کند و درباره ترس ها و تردیدهایش به او می گوید. او با دقت گوش داد و نگاهش از نگاه او خارج نشد. با ادامه بارش برف در بیرون، مهسا متوجه شد که این غریبه به او هدیه ای داده است - لحظه ای از ارتباط و تفاهم در دنیایی که اغلب احساس سردی و بی تفاوتی می کرد. لبخندی زد و یک جرعه دیگر از قهوه اش را خورد و کمی احساس تنهایی کرد.- یک داستان خیلی کوتاه که از چت جی پی تی خواستم برایم به سبک سلینجر بنویسد و بعد آن را با مترجم گوگل به فارسی برگرداندم و فقط اسم‌ها را به اسم‌های فارسی تغییر دادم. نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۴۰۱/۱۱/۱۸ | گوریل فهیم...
ما را در سایت گوریل فهیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 90 تاريخ : سه شنبه 18 بهمن 1401 ساعت: 12:39